آه آتشناک
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
کاش زندگی جز صحیح بود، بدون چیزی اضافه.
یا قدر مطلق بود، همیشه مثبت.
کاش میتونستیم از زندگیمون lim بگیریم به سمت مثبت بی نهایت.
ولی زندگی همش از ما آدما رادیکال میگیره ، هرچی بزرگ باشی بازم کوچیک میشی.
کاش میتونستیم خوبیهامونو به توان برسونیمو از بدیهامون با فرجه n رادیکال بگیریم...
پیش از اینکه واپسین نفس را برارم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایه
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من اند...
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم... شگفتی کنم....باز شناسم... که ام؟ که میتوانم باشم...
که میخواهم باشم... تا روزها بی ثمر نماند ...ساعت ها جان یابد... لحظه ها گرانبار شود...
برای تو آشنای غریبه
ساده است ستایش گلی ... چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد...
ساده است بهره جویی از انسانی ... دوست داشتنش بی احساس عشقی...
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش.
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن ، به حساب ایشان که گفتن من اینچنینم.
ساده است که چگونه میزی...
آری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.
خداوند بينهايت است و لامکان و بي زمان
اما به قدر فهم تو کوچک ميشود
و به قدر نياز تو فرود ميآيد، و به قدر آرزوي تو گسترده ميشود،
و به قدر ايمان تو کارگشا ميشود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريک ميشود،
و به قدر دل اميدواران گرم ميشود…
پــدر ميشود يتيمان را و مادر.
برادر ميشود محتاجان برادري را.
همسر ميشود بي همسر ماندگان را.
طفل ميشود عقيمان را.
اميد ميشود نااميدان را.
راه ميشود گمگشتگان را.
نور ميشود در تاريکي ماندگان را.
چه خوش افسانه مي گويي به افسون هاي خاموشي
مرا از ياد خود بستان بدين خواب فراموشي
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم
كه من خود غرقه خواهم شد درين درياي مدهوشي
مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش
به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي
سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي
نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه
بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید
و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم.
چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد
چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد .
اگر هم وجود داشته باشد
کسی معنای آن را درک نمی کند .
اگر من از تو نان و آب بخواهم
تو در خواست مرا درک می کنی ...
اما هرگز این دست های تیره ای را که
قلب مرا در تنهایی گاه می سوزاند
و گاه منجمد می کند درک نخواهی کرد .
عشـــق راز زندگــی اســت
عشق مستلـزم این است که
از تمامی قوانین خــداونـد پیــروی کنیم
عشق قانونی است که
در خــود،تمامی قـانون های دیگـر را خلاصه میکند
عشق فرمــانی است کــه
توجیه تمامی فرمان های دیگر است
عشـــق راز زندگــی اســت
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تورا شمار نتوانم کرد
گر بر سر من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
از واقعه ای تو را خبرخواهم کرد
وان را به دو حرف مختصرخواهم کرد
با عشق تودرخاک نهان خواهم شد
با مهر تو سرزخاک بر خواهم کرد
عشق اگر روز ازل در دل دیوانه نبود
تا ابد زیر فلک, ناله مستانه نبود
نرگس ساقی اگر مستی صد جام نداشت
سر هر کوی و گذر, این همه میخانه نبود
دوش دور از تو شبی بود که گفتن نتوان
همدمم جز دل افسرده و پیمانه نبود
من و جام می, و دل نقش تو در باده ناب
خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
به فدای تو,مگر این دل دیوانه نبود؟
از چه چون شمع سحر سوختی ای هستی من
تا تو را سایه بال و پر پروانه نبود
من تو بودم همه, ای خفته چو گل در بستر
قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود
بی تو دور از تو نبودن, هنر عشق و وفاست
معجزی بود که دیدم من و افسانه نبود
باز باران
باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "
شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم
کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم
نهاده اند ز روز نخست بر دل من
غمی که تا دم مردن نمی رود ز تنم
بلای جان من این عقل مصلحت بین است
بیار باده که غافل کند ز خویشتنم
به رشــحه ای زمن ای ابر فيض بارکرم
مکن دريغ که آخر گياه اين چمنــم
منم عزیز خرابات پیر کنعان کو؟
که بوی یوسف خود بشنود ز پیرهنم
چو شمع آتش سوزان درون جان دارم
ببين به روشنی فکر و گرمی سخنــم
صفای خلوت جان من است شعرو شراب
چو اين دو هست چه حاجت به باغ ياسمنم
شــوم نسيم و شبی در برت کشم چون گل
ببــوسمت لب و آنگه بگويمت که منـــم
دم مزن گر همدمی میبایدت
خسته شو گر مرهمی میبایدت
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی میبایدت
همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی میبایدت
از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی میبایدت
اشک لایقتر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی میبایدت
تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی میبایدت
تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی میبایدت
هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی میبایدت
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی میبایدت
در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی میبایدت
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح رااینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم،
به تو میگفتم «دوستت دارم»
و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست
تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش
و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری.
مراقبشان باش.
به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»،
«متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم»
و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر
افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.
خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری
بگو چقدر برایت ارزش دارند.
اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود
و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... . همراه با عشق
دوستی
دوست داشتن از عاشق بودن هم سخت تر است.
دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو.
دوستی بالاتر از عشق است. سعی کن تا کسی را در دوستی نیازموده ای عاشقش نشوی.
ملاک دوستی به رنگ و قد. نیست.
و كلام آخر
دوستی تملک تو بر کسی یا چیزی نیست.
در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست !
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...
چکامه ای زیبا از حضرت مولانا که هنرمند عزیز جناب آقای سراج هم دلنشین اجراش کردن ...
مروری با دوستان و همراهان گرامی :
این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روحالامین
سر مستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نر طایر دانهچین
بسم الله ای روحالبقا ... بسم الله ای شیرین لقا ...
بسم الله ای شمسالضحی ... بسمالله ای عین الیقین ...
هین رویها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن بر گذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمسمت شو وی چشم ما دولت ببین
ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین
من کیسها میدوختم در حرص زر میسوختم
ترک گدا رویی کنم چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر صد تو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا لخمالمعین
در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
در خورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق بهر نهر نثارش خور عین
این نامه میپرد عیان تا کف اصحاب الیمین ...
خداوند بينهايت است و لامکان و بي زمان
اما به قدر فهم تو کوچک ميشود
و به قدر نياز تو فرود ميآيد، و به قدر آرزوي تو گسترده ميشود،
و به قدر ايمان تو کارگشا ميشود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريک ميشود،
و به قدر دل اميدواران گرم ميشود…
پــدر ميشود يتيمان را و مادر.
برادر ميشود محتاجان برادري را.
همسر ميشود بي همسر ماندگان را.
طفل ميشود عقيمان را.
اميد ميشود نااميدان را.
راه ميشود گمگشتگان را.
نور ميشود در تاريکي ماندگان را.
داغ لاله
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
***
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
***
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
***
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
***
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
***
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
***
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
***
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
***
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
***
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
***
همچنان شکر عشق میگویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
***
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
***
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
سایه آرمیده
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم
تشنه درد
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم
بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم
جلوه ساقی
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
پرنیان پوش
ز گرمی بینصیب افتادهام چون شمع خاموشی
ز دلها رفتهام چون یاد از خاطر فراموشی
منم با ناله دمسازی به مرغ شب همآوازی
منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی
ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی
سیهروزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی
بدان حالم ز ناکامی که تسکین میدهم دل را
به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی
به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را
به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیانپوشی
به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما
چه رازی میتوان خواند از نگاه سرد خاموشی
چه میپرسی رهی از داغ و درد سینهسوز من؟
که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی